گریه ام انداخت...
گریه های بلند
پیر مرد گدا
زیر باران...
ناگهان شاعری پریشان شد ، گریه گریه رسید تا باران
در خیالش دوباره می بارید ، روی لب های خیمه ها باران
در هیاهوی گرم و مبهم باد ، نیزه در نیزه عشق رفت از یاد
یک سبد گل میان دشت افتاد ، باد فریاد شد بیا باران
خط خون لحظه های تنهایی ، ابر ها مانده در معمایی
اینکه طوفان بی قرار غروب ، گریه های خداست یا باران
شب پایان و روز آغاز است ، فصل پرواز و عشق و اعجاز است
دفتر انتخاب ها باز است ، ابتدا عشق و انتها باران
شاعر افتاده در خیابانی ، که دو سویش به کهکشان وصل است
السلام علیک یا خورشید ، السلام علیک یا باران...
پی نوشت:حمید رضا برقعی
عجب از این عقل باژگونه که مارا
در جست و جوی شهدا
به قبرستان ها می کشاند...
سید مرتضی آوینی